مهروزمهروز، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

مهروز بانو

نوروز 93

1393/1/18 17:32
436 بازدید
اشتراک گذاری
 
 
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.
ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
 
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود ...
رهایی دیگران را سر می دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم...
 
 
 
 
 
خاطرات
  تارِعنکبوت بود
در چهار گوشه دلم
غصه  ها
گرد و خاکی از سکوت بود...
در گلوی دفترم
لای برگ برگ پوشه دلم
**
سالنامه ها
ورق ورق
قدم زدند
صفحه صفحه جمعه را و شنبه را
رقم زدند
**
ماه ها یکی یکی گذشت
سال کهنه رفت و برنگشت
رفته رفته قفل فصل ها کلید شد
و لباس روزهای تیره عزا
شسته شد،سفید شد
ناگهان
باخبر شدم که عید شد
**
جاروی بلند عشق
تار های عنکبوت را
از چهار گوشه دلم
پاک کرد و رُفت

دستِ دوست
کاغذِ سکوت را مچاله کرد
دفترم دوباره شعر تازه گفت
پسندها (2)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهروز بانو می باشد