مهروزمهروز، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه سن داره

مهروز بانو

یاد دوران کودکی مامان و بابا

1392/2/7 23:22
6,133 بازدید
اشتراک گذاری

پیشنهاد میکنم تمامی عزیزانی که به وبلاگمون

سر میزنن حتما این پست رو با دقت مطالعه کنن خیلی جالبه

کلی از خاطرات گذشته براتون مرور میشه

احساستون رو بعد از خوندن این پست برامون تو قسمت نظر بنویسید...   

 

 نگاه به گذشته وشکر خدا

بچه که بودیم،دوست داشتیم بزرگ بشیم.دوست داشتیم مامان بشیم،بابا بشیم.من که همیشه سنم و بیشتر از واقعی اش می گفتم.کیف می کردم که مثلا بزرگ شده .وقتی 10 سالم بود ازم می پرسیدن چند سالته می گفتم 13 سال...

         

 چه قدر شاد بودیم .خاله بازی میکردیم.یکی مامان می شد، یکی بابا ...کوچیک ترها بچه مون بودن.به عروسکامون غذا می دادیم.حمامشون می کردیم.کیف می کردیم وقتی الکی تو قابلمه کوچولو غذا درست می کردیم و تو کاسه بشقاب کوچولو غذا می خوردیم.معلم بازی می کردیم.کیفش تو این بود که غلط بگیریم و نمره بدیم.مشق خط بزنیم و با خط کش دراز ادای معلم هامون و در بیاریم.همه ی دنیامون بازی بود.هفت سنگ،یقول دوقول،پنج تا سنگ کوچولوی خالی برای یه قول دوقول کافی بود،بخصوص تو روزای بارونی.

  

 با یه پتو که زیراندازمون می شد و چند تا عروسک،خاله بازیمون شکل می گرفت.با چند تا بچه و یه قسمت خالی تو کوچه زوو و بازی می کردیم.با هفت تا دونه سنگ و یه توپ،هفت سنگ بازی می کردیم . انقدر هیجان داشتیم و بدو بدو می کردیم که لپامون همیشه قرمز بود و وسط بازی هم توی حیاط دهنمون و می گرفتیم تو شیر آب و قلپ قلپ آب می خوردیم بعدشم تازه با گوشه ی آستینمون دهنمون و پاک می کردیم.

 

 عمو زنجیر باف،دختره اینجا نشسته گریه می کنه،گرگم و گله می برم،پسرا شیرن مثل شمشیرن،دخترا موشن مثل خرگوشن...

  با دوچرخه انقدر سر و ته کوچه رو گز می کردیم که دیگه جونی برامون نمی موند.چه قدر با همینا خوش بودیم.توی کوچه بازی میکردیم.بدون نگرانی و ترس . مادر پدرامون هم نگرانمون نبودن.انگار که کوچه محل امن بازی بچه ها بود. همه تو کوچه راحت بودیم.کسی نگران بچه اش نمی شد . فقط غروب که می شد باید می رفتیم خونه.پدرا می گفتن هوا که تاریک شد باید خونه باشید و ما هم می گفتیم چشم و…گرگ و میش هوا توی خونه بودیم.چه کیفی می کردیم.چه قدر بازی می کردیم.چه قدر ورج و وورجه…چه قدر هیچان… چه قدر بدو بدو،بپر بپر.خلاصه دنیائی داشتیم.

افسوس نمی خورم.خدا رو شکر می کنم که یادآوری کوچکی هام انقدر برام لذت بخشه.یادش که می افتم کیف می کنم.

اول از همه شعر خاطره انگیزه " یار دبستانی من"

یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم...

        

 تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

خانم اجازه ما بریم گچ بیاریم.......

           عکس

   تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز. موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم. 

      

 

     

     

 

 

 

 

 

 

 

               

     

 

 

           

 

 

           

نگاره: ‏سالها می گذرد 
از روزی که برای اولین بار باران آمد و دفتر کبری خیس شد. 
روزهایی که گوشمان با آوای حسنک کجایی پر شد. 
و زاغک بینوا اسیر خودبزرگ بینی خود گشت. 
چوپان دروغگو دوباره دروغ گفت 
و اشک یتیمی که تاج پادشاهی را رسوا نمود 
چهل برگ هایی که پر گشتند 
و مشق هایی که نوشته شدند. 
آری 
سالها می گذرد 
اما هنوز تصمیم کبرای دل من گرفته نشده است. 
این روزها دوباره شور کودکی به سرم افتاده است 
افسوس و صد افسوس 
که نمی دانم کجا ساده گی ام گم شد. 
بوی کتاب های تازه 
امتحانات ثلث اول 
چوب کبریت هایی که به دسته های صدتایی مبدل گشتند. 
و ترسی که مبادا کارنامه ام رابه دست چپم بدهند! 
وه که ساده کودکی کردیم 
و چه بی پیرایه از زندگی خود لذت بردیم. 
دلم گرفته است 
من خودم را می خواهم 
می ترسم 
نکند روزی خودم را فراموش کنم...‏   

 دنیا با این آفرین به ناممون زده میشد

 نگاره: ‏دنیا با این آفرین به ناممون زده میشد ...‏  

          نگاره: ‏شما یادتون نمیاد کارت صد آفرین می‌دادن خر کیف می‌شدیم
هزار آفرین که می‌دادن خوده خر می‌شدیم !‏

برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

      

 مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون

تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

زنگ آخر که میشد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .

آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن

گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن.

به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا،شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند.این مقدمه همه انشاهامون بود

تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیف مونو می گشتیم.

وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

 تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم

قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

 وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

ﻳﻪ ﺭﻭﺯ میخوام ﺑﺮﻡ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﭘﻮﻝ ﺗﻤﺎﻡ پنجشنبه ﻫﺎیی ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﻴﺮﻡ …
هم دوره ای هام  می ﻓﻬﻤﻦ چی ﻣﻴﮕﻢ !...

 این عکس رو که دیدم ....اوایل که این پست رو میذاشتم عکسها رو میدیدم گریه میکردم به این عکس که رسیدم دلم شکست نه برا خودم برا پیر شدن پدر مادرم,اونام به وقتش از این کارا برامون کردن, کلاس اولم که تموم شد مامانم بردم بازار ٢ تا النگو آیینه ای برام گرفت و سر راه اومدیم کتاب فروشی قاضی سعیدی تو خیابان محسنی کتاب قصه کدو قلقله زن رو برام گرفت.

http://www.1.asankharid.org/upload_pic/1269000363.jpg

 نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.

 

 

      

       

اون قدیما میرفتم مغازه یه کیک با یه نوشابه می‌خوردم بعد یه پنج تومنی زرد می‌دادم ...

   no50000Rls_small.jpg

نگاره: ‏با این سکه چیا میتونستی از بقالی سر کوچه بخری‏   no20000Rls_small.jpg

 

          

 نگاره: ‏عجب آدامسی بود...‏    نگاره: ‏کلا امروز گیر دادم به خوردنی ها اینم بیسکویت ترد‏

     

 قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید

تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ

 

 خانم خامنه ای مجری برنامه کودک شبکه یک رو با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش


یادش بخیر مدرسه موش ها که وقتی شروع می شد از خوش حالی بال در می اوردیم

  

  

نگاره: ‏یادش بخیر 
آقا اجازه هولم نکن هولم نکن .... :)‏    

نگاره: ‏علی کوچولو
علی کوچولو نام برنامه ای بودکه برای کودکان پخش می شد. در این برنامه علاوه بر آموزش نکات اخلاقی، به مسایل جبهه و جنگ و نکات انقلابی هم اشاره می شد. ساختار این برنامه نه فیلم بود و نه انیمیشن، بلکه راوی روی  نمایش عکسهای متوالی صحبت می کرد.نقش علی کوچولو را علی قربانزاده و مادرش را فرزانه کابلی بازی می کرد. فرزانه کابلی چندی بعد به علت حرکات موزون ممنوع الکار و تصویر شد. شعر تیتراژ این برنامه این بود:
علی کوچولو تو قصه ها نیست
مثل من و تو اون دور دورا نیست
نه قهرمانه
نه خیلی ترسو
نه خیلی پر حرف
نه خیلی کم رو
خونشون در داره
در خونشون کلون داره
حیات داره ایون داره
اتاقش طاقچه داره
حیاتش باغچه داره باغچه ای داره گل گلی
کنار حوضش بلبلی
لای لای لای
لی لی لی حوضک لی لی لی
این مادرش مادر علی
مامان خوبش چه مهربونه
علی کوچولو اینو می دونه
اینم باباش چه خالیه جاش
رفته به جبهه
خدا به همراش
علی کوچولو چه خوب و نازه
واسمون داره حرفای تازه
 توضیح : بازیگر نقش علی کوچولو امید آهنگر بود که به اشتباه علی قربانزاده ذکر شده است.‏       

آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..

شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد….شد جمهوری اسلامی به پا

 یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت: آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

 .زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست... داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)

 جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم

    

 

     

      نگاره: ‏کیا تیله بازی میکردند؟؟؟؟؟

سیاوش‏

      عکس 

 

 

 

   

مارشال دو گل در یونان مرد

 

 

         نگاره: ‏هنوزم که هنوزه پیش بچه ها طرفدار داره‏

           نگاره: ‏از این زنبیل ها کی یادشه که با ساندیس درست میکردن ...‏

سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

نگاره: ‏یه دهه شصتی اینطوری واسه خودش تصویر سازی می‌کرد که سوار هلکوپتر شده!

گفتم هلکوپتر.. آخه اون موقع هنوز قرار نبود بهش بگیم بالگرد.‏

چون در ماه بهمن این پستو میذاریم بد نیست یادی از جشنهای دهه فجرمون کنیم

نگاره: ‏یادش بخیر دهه فجر کلاسمون رو کلی تزیین میکردیم ، فردا صبحش میومدیم مدرسه میدیدم همشو دزدیدن , نامردا ...زور داشتا!!! 




<3 یادش بخیر بچگیا <3

...روزبه‏

      

                 نگاره: ‏چرتکه خیلی قدیمی ولی خوب تا اواسط 60 تو بازار دست کاسب بود‏      

 اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.

یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم !

با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردی م، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

یادتونه عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم,کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

 توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم.  

عکس

 نگاه به اطراف و جستجوی خدا

تنها يك روز در سراسر حيات كافي ست،
نگاه از گذشته برگير و بر آن غبطه مخور،
چرا كه از دست رفته است،
در غم آينده نيز مباش،
چرا كه هنوز فرا نرسيده است،
زندگي را در همين لحظه بگذران،
و آن را چنان زيبا بيافرين كه ارزش بياد ماندن را داشته باشد.

 و اما الان بعد از گذشت حدودا ٣٠ سال

ما هم اینجوری غذا میخوردیم!!!!!!!!

   

  

    

    

اینم یه نوع سرگرمی...

   

اینا همون سنگهای یقول دوقول ماست,فدای بازی کردنت

   

ساز دهنی ها رو یادتونه..

    

ما با یه آفرین دختر گلم به فضا میرفتیم این نسل اینجوری... 

   

ما یه اصطلاحی با بچه ها داریم درباره سرزیادی بچه های امروز میگیم ما تا پارسال نمیدونستیم....

جا داره بگم ما تا پارسال نمیدونستیم اتو چیه؟؟؟؟؟

     

یاد زیر اندازهای خاله بازیهامون و بالشهایی که میچیدیم خونه درست میکردیم بخیر.

     

    

و.........

نگاه به آینده وا عتماد به خدا

و اما ٣٠ سال بعد 

          http://www.khavaranshop.com/

 خدایا

 من چیزی نمیبینم

 آینده پنهان است

 ولی آسوده ام ،

 چون تو را می بینم

 و تو همه چیز را . . .

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

S.H.H & M
10 بهمن 91 0:04
به نام خدای مهربون بازهم به همه ی دوستان مهروزبانو سلام عرض می کنیم. این پست واقعا خیلی خاطره انگیز و با حال بود و آدمو یاد بچگیهاش میانداخت. از این حسن سلیقتون واقعا متشکریم راستی یه چیز رو فراموش کرده بودین ، ((بوم رنگ))!!!
حمیده
11 بهمن 91 14:38
مامان معصومه واقعا پست باحالی شد خیلی خیلی خسته نباشی کلی از روزهای گذشته و خاطرات دور برامون زنده شد
سحر
11 بهمن 91 15:27
سلام سلام به مهروز خاله مهروز جان تو باید به همچنین مامان هنرمندی بنازی که چقدر با سلیقه این مطالبو اینجا گذاشته بود واقعا خسته نباشی عالی و منحصر به فرد مثل همیشه .... امیدوارم قدر همه چیزایی را که به مرور زمان بدست آوردیم را بدانیم و یادمان باشد داشته های امروز همان آرزوهای دیروز است.........
رضا
12 بهمن 91 19:00
سلام میگم این عکست چ قدر شبیه مهروزه ن!ماشالله....
عمه سمیه
15 بهمن 91 23:10
كودك كه بودم بستنی ام راگاز میزدند قیامت به پامی كردم ،چه بیهوده بزرگ شدم.....روحم را گاز میزنند و میخندم!!! "دكتر شریعتی" سلام. مطلب خیلی قشنگ و جالبی بود. راستش گریه م گرفت. به خصوص وقتی تصویر کتاب فارسی دبستانم رو دیدم. یاد دلخوشی هامون افتادم... واقعا جالب بود. ممنون
ندا
24 بهمن 91 8:12
واقعا مطالب جالب و خاطره انگیزی بودن ما دهه شصتی ها را بردی به اون سالها مقایسه بین الان و اونموقع هم خیلی جالب بود
فاطمه خانم و داییش
26 بهمن 91 14:31
اااااااااااااااااااااا چه عکسا باحاااالی ما هم آپ شدیم سر بزن زووود
رضا
7 اسفند 91 14:38
میگم من که خسته شدم از بس هم اس ام اس دادم به مامانش !!!!!!!!زن عمو !تو اگ میتونی عکس های مهروز رو یا فلش بدم یا ایمیل کن!!!! بالاخره ی جوری به دستم برسون
rezanoryan
7 اردیبهشت 92 10:18
ای وااا ای وای که چقدر زود گذشت !! دلم برای همه شون تنگ شده دلم برای بازی های دبستان ، برای کتابهای دبستانی ، بازی های کودکانه ، روزهای کودکانه ، خوردنی های کودکانه خونه قدیمیمون با اون چراغ نفتی فیتیله ای ، کپسول های گازی که تو کوچه قل میدادیم و تا خونه میاوردیم ،منچ و مارپله ای که با عمه ها و عمو ها بازی میکردیم ،تیله بازی و کارت بازی هایی که چقدر سر اون ها دعوا میکردیم و کتک میخوردیم ، به یاد اون توپ های پلاستیکی دولایه ای که تو خونه همسایه میفتادن و دیگه بهمون پس داده نمیشد ،اون قول داخل زیرزمین با اون دوتا شاخش و داستان های جالبی که در میاورد یک دنیای عجیب بود برامون ،بیسکوئیت های ترد هنوز هم مزش تو دهنمون هستش و هرچی بیسکوییت میخوریم با مزه اون میسنجیم ،کیم دوقلو ها که آخرش بودند و ای وای که چه حالی میدادند وقتی یکی رو تموم میکردی و هنوز یکی دیگه مونده بود ،سکه های پنجاه ریایی طلایی برای بازی فوتبال دستی چه کیفی میداد ،پاک کن های پلیکان قرمز و آبی بهترین بودند اون موقع که یادم میاد ، کتاب داستان غول چراغ جادو که هنوز منو جادو کرده و به یادش کلی از فیلم ها و سریال هارو نگاه میکنیم و کتاب میخونیم تا شاید اون دوران برایمان زنده بشه ،دفتر دو خط املا مون یادمه همیشه پر نقاشی بر در و دیوارش بود و همیشه هم سرزنش های معلم و مادر و پدر و آخرش پاک کن به دست شروع به پاک کردن آن ها میکردیم هرچند هنوز رنگ رویای آن ها مثل کم رنگی که برروی کاغد از نقاشی میموند رو قلب ما مونده ،روباه پر فریب و نیرنگ باز ، رفت پای درخت و کرد آواز ،استرس رفتن به پای تخته تابلو و جواب دادن به سوالات اقا معلم ، پیت چماق و خربیس و ماهیگیری و دوچرخه سواری و قایم باشک و ... که هنوز هم شب ها خوابشون رو میبینیم ، شنا ، ماهیگیری و دریا رفتن های یواشکی ، آتاری دستی که از مشهد خریده بودم و یک شب وقتی داشتم زیر پتو باهاش بازی میکردم بابام گرفتش و به دیوار زد و هزار تکه شد ، عمل آپاندیس و دردش / معلم و همکلاسیهام و کمپوت گیلاسش ، روزهای پنجشنبه و جمعه خونه مادر بزرگ و بازی های پسرخاله ها و دخترخاله ها وقتی همه جمع بودند و خوشحال صبح روز بعدش بازی کردن تو حیاط بزرگ خونه مادر بزرگ و مشته گرفتن پلو و تخم مرغ و به بچه ها دادن توسط مادربزرگ ، سگ خونه مادر بزرگ جکی یادش بخیر از یکروز یادمه دیگه نبود تو دیدمون ولی چرا تو خاطراتمون بود و هست هنوز نمیدونم ،شادی رفتن به خونه خاله ها و بازی با پسرخاله ها ، دعوای وقت خونه آمدنمان که با اینکه سر یکچیز مثلا اسباب بازی بود ولی آخرش همه میدونن که برای این بود که وقت رفتن به خونه بود و بهرحال باید یک بهونه ای برای گریه ها و دعواها جور میشد و ............................ و ........... ای کاش یکبار دیگر کودک بودممم اینبار ..... ای کاش
مامی آیسا
8 اردیبهشت 92 15:30
سلام واقعا خسته نباشید.اول ماشالا به گل دخترتون هزار ماشالا خیلی نازهوبعدشم با این عکسها من حسابی رفتم تو دوران کودکیم .ممنون وبتون قشنگه خوشحال میشم با هم دوست بشیم
fatemeh
31 مرداد 92 16:12
خیلی خوب نوشتید به خدا کلی از خاطراتمو زنده کردید و یه بغض عجیبی هم گلومو گرفت جالبه که توی همه جای ایران خاطراتمون عینو همه با اینکه مثل الان شهرها به هم نزدیک نبودن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهروز بانو می باشد