یاد دوران کودکی مامان و بابا
پیشنهاد میکنم تمامی عزیزانی که به وبلاگمون
سر میزنن حتما این پست رو با دقت مطالعه کنن خیلی جالبه
کلی از خاطرات گذشته براتون مرور میشه
احساستون رو بعد از خوندن این پست برامون تو قسمت نظر بنویسید...
نگاه به گذشته وشکر خدا
بچه که بودیم،دوست داشتیم بزرگ بشیم.دوست داشتیم مامان بشیم،بابا بشیم.من که همیشه سنم و بیشتر از واقعی اش می گفتم.کیف می کردم که مثلا بزرگ شده .وقتی 10 سالم بود ازم می پرسیدن چند سالته می گفتم 13 سال...
چه قدر شاد بودیم .خاله بازی میکردیم.یکی مامان می شد، یکی بابا ...کوچیک ترها بچه مون بودن.به عروسکامون غذا می دادیم.حمامشون می کردیم.کیف می کردیم وقتی الکی تو قابلمه کوچولو غذا درست می کردیم و تو کاسه بشقاب کوچولو غذا می خوردیم.معلم بازی می کردیم.کیفش تو این بود که غلط بگیریم و نمره بدیم.مشق خط بزنیم و با خط کش دراز ادای معلم هامون و در بیاریم.همه ی دنیامون بازی بود.هفت سنگ،یقول دوقول،پنج تا سنگ کوچولوی خالی برای یه قول دوقول کافی بود،بخصوص تو روزای بارونی.
با یه پتو که زیراندازمون می شد و چند تا عروسک،خاله بازیمون شکل می گرفت.با چند تا بچه و یه قسمت خالی تو کوچه زوو و بازی می کردیم.با هفت تا دونه سنگ و یه توپ،هفت سنگ بازی می کردیم . انقدر هیجان داشتیم و بدو بدو می کردیم که لپامون همیشه قرمز بود و وسط بازی هم توی حیاط دهنمون و می گرفتیم تو شیر آب و قلپ قلپ آب می خوردیم بعدشم تازه با گوشه ی آستینمون دهنمون و پاک می کردیم.
عمو زنجیر باف،دختره اینجا نشسته گریه می کنه،گرگم و گله می برم،پسرا شیرن مثل شمشیرن،دخترا موشن مثل خرگوشن...
با دوچرخه انقدر سر و ته کوچه رو گز می کردیم که دیگه جونی برامون نمی موند.چه قدر با همینا خوش بودیم.توی کوچه بازی میکردیم.بدون نگرانی و ترس . مادر پدرامون هم نگرانمون نبودن.انگار که کوچه محل امن بازی بچه ها بود. همه تو کوچه راحت بودیم.کسی نگران بچه اش نمی شد . فقط غروب که می شد باید می رفتیم خونه.پدرا می گفتن هوا که تاریک شد باید خونه باشید و ما هم می گفتیم چشم و…گرگ و میش هوا توی خونه بودیم.چه کیفی می کردیم.چه قدر بازی می کردیم.چه قدر ورج و وورجه…چه قدر هیچان… چه قدر بدو بدو،بپر بپر.خلاصه دنیائی داشتیم.
افسوس نمی خورم.خدا رو شکر می کنم که یادآوری کوچکی هام انقدر برام لذت بخشه.یادش که می افتم کیف می کنم.
اول از همه شعر خاطره انگیزه " یار دبستانی من"
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم...
تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم
خانم اجازه ما بریم گچ بیاریم.......
تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز. موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.
دنیا با این آفرین به ناممون زده میشد
برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن
مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم
زنگ آخر که میشد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون .
آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن.
به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا،شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند.این مقدمه همه انشاهامون بود
تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیف مونو می گشتیم.
وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند
تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم
دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم
قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم
با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم
وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم
ﻳﻪ ﺭﻭﺯ میخوام ﺑﺮﻡ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﭘﻮﻝ ﺗﻤﺎﻡ پنجشنبه ﻫﺎیی ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﻴﺮﻡ …
هم دوره ای هام می ﻓﻬﻤﻦ چی ﻣﻴﮕﻢ !...
این عکس رو که دیدم ....اوایل که این پست رو میذاشتم عکسها رو میدیدم گریه میکردم به این عکس که رسیدم دلم شکست نه برا خودم برا پیر شدن پدر مادرم,اونام به وقتش از این کارا برامون کردن, کلاس اولم که تموم شد مامانم بردم بازار ٢ تا النگو آیینه ای برام گرفت و سر راه اومدیم کتاب فروشی قاضی سعیدی تو خیابان محسنی کتاب قصه کدو قلقله زن رو برام گرفت.
نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.
اون قدیما میرفتم مغازه یه کیک با یه نوشابه میخوردم بعد یه پنج تومنی زرد میدادم ...
قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید
تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ
خانم خامنه ای مجری برنامه کودک شبکه یک رو با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش
یادش بخیر مدرسه موش ها که وقتی شروع می شد از خوش حالی بال در می اوردیم
آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان
قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..
شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد….شد جمهوری اسلامی به پا
یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت: آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم
.زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست... داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)
جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم
مارشال دو گل در یونان مرد
سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ
چون در ماه بهمن این پستو میذاریم بد نیست یادی از جشنهای دهه فجرمون کنیم
اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم
شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.
یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم !
با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردی م، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه
یادتونه عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم,کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود
توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم.
نگاه به اطراف و جستجوی خدا
تنها يك روز در سراسر حيات كافي ست،
نگاه از گذشته برگير و بر آن غبطه مخور،
چرا كه از دست رفته است،
در غم آينده نيز مباش،
چرا كه هنوز فرا نرسيده است،
زندگي را در همين لحظه بگذران،
و آن را چنان زيبا بيافرين كه ارزش بياد ماندن را داشته باشد.
و اما الان بعد از گذشت حدودا ٣٠ سال
ما هم اینجوری غذا میخوردیم!!!!!!!!
اینم یه نوع سرگرمی...
اینا همون سنگهای یقول دوقول ماست,فدای بازی کردنت
ساز دهنی ها رو یادتونه..
ما با یه آفرین دختر گلم به فضا میرفتیم این نسل اینجوری...
ما یه اصطلاحی با بچه ها داریم درباره سرزیادی بچه های امروز میگیم ما تا پارسال نمیدونستیم....
جا داره بگم ما تا پارسال نمیدونستیم اتو چیه؟؟؟؟؟
یاد زیر اندازهای خاله بازیهامون و بالشهایی که میچیدیم خونه درست میکردیم بخیر.
و.........
نگاه به آینده وا عتماد به خدا
و اما ٣٠ سال بعد
خدایا
من چیزی نمیبینم
آینده پنهان است
ولی آسوده ام ،
چون تو را می بینم
و تو همه چیز را . . .